ساعت دماسنج

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ ميهمان محبت خدا 

اهل دلي مي گفت:
فكر مي‌كنم نگاه يك جوان به قرآن بايد مانند نگاه او به عطر باشد، چطور وقتي از خانه خارج مي‌شود خود را معطر مي‌كند،
همانطور براي معطر كردن روح خود نيز بايد با قرآن مأنوس باشد. بايد قرآن در سينه‌اش باشد تا كم كم در گفتار و
رفتارش تأثير بگذارد . امام صادق( ع) مؤمني را كه اهل قرآن نيست به رطبي تشبيه كرده‌اند كه گرچه شيرين است، اما
بويي ندارد اما شيعه‌اي كه با قرآن است را تشبيه به ترنج كرده‌اند كه هم مزه خوبي دارد و هم بوي خوبي .
كسي كه با قرآن باشد، هيچگاه دلتنگ نمي‌شود


اللهم عجل لوليک الفرج

جايي در پشت ذهنت ، به خاطر بسپار که اثر انگشت خداوند بر همه چيز هست


از يکي از مشايخ نقل است که در بياباني به گله ي گوسفنداني رسيدم.

شبان گله را ديدم که به نماز ايستاده و گرگي در ميان گله مي گرديد.

و گوسفندان از او فرار نمي کردن و آن نيز آسيبي به گوسفندان نمي رسانيد

تعجب کردم و توقف نمودم تا شبان از نماز فارغ شد ،به او گفتم:

ميان گرگ و گوسفند از کي صلح بر قرار است؟ گفت:از وقتي که من با خداي خود

صلح نموده ام خداي من،گرگ را با گوسفند من صلح داده است.گفتم:

مرا وصيتي کن. گفت: تو با خدا باش تا خدا با تو باشد.


يک روز سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ کوچک ايجاد شده درپيله نگاه کرد.سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.آن شخص تصميم گرفت به پروانه کمک کند و با قيچي پيله را باز کرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروک بود. آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهاي پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.هيچ اتفاقي نيفتاد!در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.چيزي که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم براي خروج از سوراخ آن، راهي بود که خدا براي ترشح مايعاتي از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند.گاهي اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگي نياز داريم.

ببخشيد شما ثروتمنديد ؟
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرک پرسيد:«ببخشين خانم! شما کاغذ باطله دارين» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپايى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم کنند. بعد يک فنجان شيرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زير چشمى ديدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه کرد. بعد پرسيد:«ببخشين خانم!شما پولدارين ؟ » نگاهى به روکش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.» آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يک شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپايى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم که هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

===