اين روزها که ميرسند٬ مثل مرغ پرکنده پرپر ميزني تا بگذرند.
تاب حتي «شنيدن» آنچه بر سر صاحب اين نام آوردهاند را هم نداري.
گويي خدا دوايي براي اين درد نيافريده.
در کوچه و خيابان هر جا زمين خوردن بانويي را ديدهاي٬
زانوانت چنان سست شده که خواستي همانجا بنشيني و بماني و بميري!
هميشه مسيرت را چنان انتخاب ميکني که در راه٬ از هيچ کوچه تنگي عبور نکني.
هواي اين روزها را که تنفس ميکني٬ لحظه به لحظه عبورش را درون سينهات حس ميکني٬
از بس که سنگين است...
[گل]