با پا زدند بر در و در را صدا زدند
بي اطلاع آمده و بي هوا زدند
ديدند چو حريف نبردش نمي شوند
دستش طناب بسته و به او پشت پا زدند
لب تشنه آمدند ولي آب را زدند
يك دسته مس كه رنگ طلا هم نديده اند
تهمت به بي كفايتي كيميا زدند
با جمع نا منظم شان سنگ ريزه ها
سيلي به روي مادر آينه ها زدند
شيطان پرست هاي به ظاهر خدا پرست
حتي تو را براي رضاي خدا زدند
تحريف كرده اند تو را تازيانه ها
از بس كه حرف هاي تو را نا به جا زدند
حالا كه مي شود اگر آن سالها نشد
پرسيدن همين كه شما را چرا زدند؟!-
شعر از رضا جعفري.